مجالس مهمونی یکی از جاهایی که از جاهاییه که بستر برای
حرف زدن از دیگران آماده ی آمادس. توی یکی همین مهمونی ها،
منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی از آشنایان.
وقتی از مجلس بر می گشتیم ، محمد گفت:«می دونی غیبت کردی،
باید بریم در خونشون تا بگی پشت سرش چه گفتی.»
گفتم:«اینطوری که آبروم می ره.»
باخنده گفت:« تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی،چرا از خود
خدا نمی ترسی؟»
همین یه جمله برام کافی بود تا دیگه نه غیبت کننده باشم ونه شنونده ی
غیبت.
شهید محمد گرامی
[ شنبه 94/4/6 ] [ 10:59 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]