تو منطقه بیماری « گال » راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند،
قرنطینه کرده بودند.
شب بود. خسته بودم. هوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند.
جا هم نبود. با خودم فکر کردم چطوری برای خودم جایی دست و پا کنم. رفتم وسط بچه ها
دراز کشیدم و شروع کردم به خاراندن. بچه ها به خیال اینکه منم «گال» دارم همه از ترس
رفتند بیرون. من هم راحت تا صبح خوابیدم.
*به نقل از غلامرضا دعایی
[ سه شنبه 94/9/3 ] [ 1:25 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]