سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صبر ایوب

در یکشنبه چهارم خرداد 1393 | آرشیو نظرات ثامن تم : صبر ایوب...

  •  نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود.
  • اکران فیلم شروع شد،
  • شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود. دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق…
  • سه، چهار، پنج……..، هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!
  • صدای همه در آمد. اغلب حاضران سینما را ترک کردند!
  • ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید.
  • زیرنویس: این تنها 8 دقیقه از زندگى این جانباز بود و شما طاقت نداشتید…!!

 

  • منبع : دل شما خواننده عزیز...

[ سه شنبه 94/4/9 ] [ 10:4 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]
فکر گناه........

قاضی-پور-شعبان-ف-محمد-علی

مهمانی بودیم، خانه ی پسر خاله .بچه های فامیل هم جمعشان

جمع بود و دنبال سوژه برای خنده و خوشگذارانی. یکی از

بچه ها سوژه را پیدا کرده بود. عروسک بزرگی را برداشت

لباسش را درآورد وپرت کرد سمت شعبان. همه متتظر بود

ناراحتیش را ببیند وبزنند زیر خنده.

شعبان که چشمش به عروسک افتاد، سریع بلند شد تا مهمانی

راترک کنند. با لحن خاصی به شعبان گفتند:«حالا مگه چی

شده . که می خوتی بری؟»شعبان رو به بچه ها کرد و حرفی

زد که هیچکس انتظارش را نداشت:«این عرسک فکر آدم

را مشغول می کنه، این عروسک می تونه آدم را به گناه

بندازه.»


[ دوشنبه 94/4/8 ] [ 10:59 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]
غیبت...

مجالس مهمونی یکی از جاهایی که  از جاهاییه که بستر برای

حرف زدن از دیگران آماده ی آمادس. توی یکی همین مهمونی ها،

منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی از آشنایان.

وقتی از مجلس بر می گشتیم ، محمد گفت:«می دونی غیبت کردی،

باید بریم در خونشون تا بگی پشت سرش چه گفتی.»

گفتم:«اینطوری که آبروم می ره.»

باخنده گفت:« تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی،چرا از خود

خدا نمی ترسی؟»

همین یه جمله برام کافی بود تا دیگه نه غیبت کننده باشم ونه شنونده ی

غیبت.

شهید محمد گرامی


[ شنبه 94/4/6 ] [ 10:59 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]
تو هیچی نیستی

 

 

سردار شهید آقا مهدی باکری پایگاه اطلاع ...

چشمشان که به مهدی افتاد. از خوشحالی بال درآوردند. دوره اش کردندوشروع کردند به شعار دادند:«فرمانده

آزاده آماده ایم آماده» هرکسی دستش به مهدی می رسید امان نمی داد، شروع می کرد به بوسیدن. مخمصه ای

بود برای خودش.

خلاصه به هر سختی ای که بود ازچنگ بچه های بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز خوشحال

باشد، با چشمانی پراز اشک به خودش نهیب می زد:«مهدی، خیال نکن کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت

می دن. تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی هایی.......»









[ جمعه 94/4/5 ] [ 7:31 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]
شهید گلدسته محمدیان


[ جمعه 94/4/5 ] [ 2:26 صبح ] [ گمنام ] [ نظر ]
آخرین مطالب
صفحات وب