روزی که چشم از جهان بربندم ، آرامشی تمام خواهم داشت وقلب مجروحم خواهد رست،آتش سوزان درونم ساکت خواهد شد و به لقای پروردگار خود نایل خواهم آمد،از این دنیا و ما فی ها خواهم رفت، اما نگران دوستان و دیگرانم ، شاید ندانند چه قلب لطیف ،چه روح بلند و چه استعدادهای بزرگی را از دست داده اند،قلبی که زجر موری را نمی توانست تحمل کند، آزار دیگران رنجش می داد. هر زجر و سختی را به خود می خرید تا مگر انگشت کوچک کسی خراش بر ندارد. یک دنیا صبر و تحمل و فداکاری بود. خود را وقف غم و درد کرده بود،سپر بلا بود.
چه ذوق شوق ها و چه ذوق ها داشت.
شوق او آن بود که فداکاری اش را کسی نفهمد. درد درونش را کسی نداند و خوبی هایش مخفی بماند.
و چه ذوقی!ذوق آن داشت که به دختری عشق بورزد که همه طردش کرده اند ، به سایه ی درختی پناه ببرد که کسی به آن توجهی نمی کند .
[ سه شنبه 93/12/5 ] [ 1:16 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]
آخرین مطالب
صفحات وب