سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شهیدی که به دیدار ولی فقیه نرفت!

یکی از عملیاتهای مهم غرب کشور به پایان رسید. پس از هماهنگی، بیشتر رزمندگان به

زیارت حضرت امام رفتند. با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد.
رفتم و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید!؟
گفت: نمیشه همه بچه ها جبهه ها را خالی کنند. باید چند نفری بمانند.
گفتم: واقعا به این دلیل نرفتی؟
مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کرده نمی خواهیم. ما رهبر را می خواهیم

برای اطاعت کردن. من اگه نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست بلکه مهم این است که مطیع

فرمانش باشم و او از من راضی باشد.

سلام بر ابراهیم ( زندگینامه شهید ابراهیم هادی)


[ چهارشنبه 94/9/4 ] [ 3:40 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]
خندوانه با شهدا

تو منطقه بیماری « گال » راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند،

قرنطینه کرده بودند.
شب بود. خسته بودم. هوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند.

جا هم نبود. با خودم فکر کردم چطوری برای خودم جایی دست و پا کنم. رفتم وسط بچه ها

دراز کشیدم و شروع کردم به خاراندن. بچه ها به خیال اینکه منم «گال» دارم همه از ترس

رفتند بیرون. من هم راحت تا صبح خوابیدم.

*به نقل از غلامرضا دعایی


[ سه شنبه 94/9/3 ] [ 1:25 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]
سر شماری...........

? مامور سرشماری:
سلام مادرجان
میشه لطفا بیای دم در؟

سلام پسرم...
بفرما؟
از سرشماری مزاحمت میشم.
مادر تو این خونه چند نفرید؟
اگه میشه برو شناسنامه‌هاتونو بیار که بنویسمشون...

مادر آهسته و آروم لایِ در رو بیشتر باز کرد...
سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت...
چشماش پراشک شد و گفت:
پسرم، قربونت برم، میشه مارو فردا بنویسی...!!!؟؟؟

مأمور سرشماری، پوزخندی زد و گفت:
مادر چرا فردا؟
مگه فردا میخواید بیشتر بشید؟
برو لطفاً شناسنامت‌ رو بیار وقت ندارم.

آخه...!!!
پسرم 31 سالِ پیش رفته جبهه...
هنوز برنگشته...
شاید فردا برگرده...!!!
بشیم دو نفر...!!!
میشه فردا بیای؟؟؟
توروخدا...!!!


مأمور سرشماری سرش‌رو انداخت پایین و رفت...


مغازه دار میگفت:
الان 29 ساله هر وقت از خونه میره بیرون،
کلیدِ خونش‌رو میده به من و میگه:
آقا مرتضی...!!!
اگه پسرم اومد، کلیدرو بده بهش بره تو...
چایی هم سرِ سماور حاضره...
آخه خستس باید استراحت کنه...

شهدا شرمنده ایم..... ?

شادی روح همه اونایی که از جان خودشون گذشتند و رفتند تا ما باشیم...
صلوات...


[ یکشنبه 94/9/1 ] [ 3:45 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]
آخرین مطالب
صفحات وب