سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ز کودکی خادم این تبار محترمم

نتیجه تصویری برای زکودکی خادم این تبار محترمم

ز کودکی خادم این تبار محترمم

چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم

به قصد حفظ حریم حرم به پا خیزم

کنار لشکر عشاق حسین هم قدمم

***

اگر که حرمت این بارگه شکسته شود

و یا اگر که ره کرببلا بسته شود

چونان زنم به پیکر غاصب شام و عراق

که بند بند وجودش ز هم گسسته شود

***

حکم دفاع از حرم ز شاه نجف دارم

به امر رهبرم هماره جان به کف دارم

هدف فقط رهایی عراق و سوریه نیست

مسیرم از حلب است قدس را هدف دارم

***

نه غصه جدایی از یار و وطن دارم

به امر حق به راه دل کفن به تن دارم

پریدن از قفس که بال و پر نمی خواهد

عشق است بال پریدن همان که من دارم

***

ذکر لبم یازینب به دلم واهمه نیست

به سرم جز زیارت حسین فاطمه نیست

خدا مرا از در این خانه جدا نکند

گدایی در این خانه مرا خاتمه نیست

***

خطوط قرمز دور حرم ز خون من است

چو برکه ام که مرگ من همان سکون من است

پیاده می روم ز مشهدالرضا تا شام

حال کبوتر حرم حال کنون من است


[ یادداشت ثابت - سه شنبه 95/8/12 ] [ 11:13 عصر ] [ گمنام ] [ نظر ]
سرشماری...........

مامور سرشماری:

سلام مادرجان

میشه لطفا بیای دم در؟

 

سلام پسرم...

بفرما؟

از سرشماری مزاحمت میشم.

مادر تو این خونه چند نفرید؟

اگه میشه برو شناسنامه‌هاتونو بیار که بنویسمشون...

 

مادر آهسته و آروم لایِ در رو بیشتر باز کرد...

سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت...

چشماش پراشک شد و گفت:

پسرم، قربونت برم، میشه مارو فردا بنویسی...!!!؟؟؟

 

مأمور سرشماری، پوزخندی زد و گفت:

مادر چرا فردا؟

مگه فردا میخواید بیشتر بشید؟

برو لطفاً شناسنامت‌ رو بیار وقت ندارم.

 

آخه...!!!

پسرم 31 سالِ پیش رفته جبهه...

هنوز برنگشته...

شاید فردا برگرده...!!!

بشیم دو نفر...!!!

میشه فردا بیای؟؟؟

توروخدا...!!!

 

 

مأمور سرشماری سرش‌رو انداخت پایین و رفت...

 

 

مغازه دار میگفت:

الان 29 ساله هر وقت از خونه میره بیرون،

کلیدِ خونش‌رو میده به من و میگه:

آقا مرتضی...!!!

اگه پسرم اومد، کلیدرو بده بهش بره تو...

چایی هم سرِ سماور حاضره...

آخه خستس باید استراحت کنه...

 

شهدا شرمنده ایم..... ?

 

شادی روح همه اونایی که از جان خودشون گذشتند و رفتند تا ما باشیم

فقط یه صلوات بفرست.

نتیجه تصویری برای مادران منتظر شهدا


[ سه شنبه 95/9/2 ] [ 1:6 صبح ] [ گمنام ] [ نظر ]
امضا پس از شهادت

وقتی برنامه امتحانی ثلث دوم رو دادن به بچه ها و خواستن پدرهاشون امضا کنند........زهرا غم دلش را گرفت ! آخه اون باباش شهید شده بود وبابایی نداشت که برگه شو امضا کنه.......

وقتی ناراحت میره خونه با دل شکسته به خواب میره وپدر را توی خواب می بینه........ بابا ازش می خواد که برگه شو بیاره تا امضا کنه و زهرا این کار را می کنه ... وقتی از خواب بیدار میشه متوجه می شه بابا واقعا......نوشته بود:

«اینجانب رضایت دارم. سید مجتبی صالحی» وامضا کرده بود . از جمله آیت الله خزعلی صحت این موضوع را تآیید کردند...همچنین امضا توسط پلیس آگاهی تهران بررسی شد و معلوم شد که امضا توسط خود شهید انجام گرفته......

نکته ی دیگر اینکه برای امضا از رنگ قرمز استفاده شده بود که جوهرش مربوط به هیچ خودکار و روانویسی نبود.


[ دوشنبه 95/5/25 ] [ 12:19 صبح ] [ گمنام ] [ نظر ]
صد تا به راست ، پنچاه تا به چپ

در آرزوی شهادت:

#خاطره_طنز

 

 

 صد تا به راست ، پنجاه تا به چپ‏

 

ما یک عده بودیم که عازم جبهه شدیم.  نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده کنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته‏ ای آموزش دیده‏ اید؟

 

همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه کردیم. هیچ کس نمی‏دانست رسته چیست؟! فرمانده که فهمید ما از دَم، صفر کیلومتر و آکبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام کردیم که این یک قلم را  واردیم.

 

ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه می‏کنید. دیده‏ بان گزارش می‏دهد و شما شلیک کنید. بروید به سلامت!

هیچ کدام به روی مبارک خود نیاوردیم که از خمپاره هیچ سررشته‏ ای نداریم. رحیم گفت: ان‏شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح ‏های جنگی وارد خواهیم شد. 

 

کمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین کاشتیم و چشم به بی‏سیم‏ چی دوختیم تا از دیده ‏بان فرمان بگیرد. بی‏سیم ‏چی پس از قربان صدقه با دیده‏ بان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یک گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها کردیم. خمپاره زوزه‏ کشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه‏ ای بعد بی‏سیم ‏چی گفت: دیده‏ بان می‏گه صد تا به راست بزنید!

همه به هم نگاه کردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟

 

رحیم که فرمانده بود کم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است که قبضه را صد متر به سمت راست ببریم.

با مکافات قبضه خمپاره را از دل خاک بیرون کشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بی‏سیم ‏چی گفت: دیده‏ بان می‏گه چرا طول می‏دین؟

رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست که زودی ببریمش!

دوباره خمپاره را در زمین کاشتیم. بی‏سیم‏ چی از دیده ‏بان کسب تکلیف کرد و بعد اعلام آتش کرد. ما هم آتش کردیم! بی‏سیم‏ چی گفت: دیده بان می‏گه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مکافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره کاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بی‏سیم‏ چی گفت: می‏گه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریه‏ مان می‏ گرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خرکش به این طرف و آن طرف می‏ کشاندیم و جناب دیده ‏بان غُر می‏زد که چرا کار را طول می‏دهیم و جَلد و چابک نیستیم.

 

سرانجام یکی از بچه‏ ها قاطی کرد و فریاد زد: به آن دیده‏ بان بگو اگر راست می‏گه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره!

 بی‏سیم ‏چی پیام گهربار دوستمان را به دیده‏ بان رساند و دیده‏ بان‌که معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیک‏ ها عصبانی شده، گفت که داره می‏آد.

نیم ساعت بعد دیده‏ بان سوار بر موتور از راه رسید. ما که از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش کردیم.

دیده‏ بان‌که یک ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشکل شما چیه؟ شما چرا اینجایین. از جایی که صبح بودید خیلی دور شدین!

رحیم گفت: برادر من، آخر هی می‏گی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم که از جایی که اوّل بودیم دور می‏شیم دیگه.

 

ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان کرد. بعد با صدای رگه‏ دار پرسید: بگید ببینم وقتی می‏گفتم صد تا به راست، شما چه کار می‏کردین؟

ـ خُب معلومه، قبضه خمپاره‌ رو در می‏ آوردیم و با مکافات صد متر به راست می‏ بردیم!

 

ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده. آن‌قدر خندید که ما هم به خنده افتادیم. ستوان خنده‌خنده گفت: وای خدا! چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود که حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت.

ما که نمی ‏دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم: چرا میخندی؟

ستوان یک شکم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت: قربان شکل ماه‏تان برم، وقتی می‏ گفتم صد تا به راست، یعنی این‌که با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینکه کله‏ اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش! و دوباره خندید.

فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم. دست و بالمان از خستگی خشک شده بود، اما چنان می‏ خندیدیم که دلمان درد گرفته بود

 

کاتب شهدا

شوخی های خاکی


[ دوشنبه 95/5/4 ] [ 6:55 صبح ] [ گمنام ] [ نظر ]
پرواز کردن......

پرواز کردن ربطی به بال ندارد......

دل می خواهد.............

دلی با وسعت آسمان...................

دل را باید آسمانی کرد...............

.

.

.

.

.

خوشا آنانی که بالی نداشتند ولی راه آسمان را یافتند

 

 

 

 

نویسنده: لبیک یازینب


[ جمعه 95/4/4 ] [ 11:35 صبح ] [ گمنام ] [ نظر ]
آخرین مطالب
صفحات وب